سیسمونی
کم کم هوا سرد میشد ومن خوشحال از نزدیک شدن روزهای زندگیم به تو بودم ، آخه دختر کوچولوی من دی ماهی بود و ۲۹ دی روز زایمان ....
بالاخره ماه آخر رسید و من و بابایی تصمیم گرفتیم یه مهمونی کوچیک بگیریم ، تا مهمونا بیان و وسایل بهار زندگیه ما رو ببینند ،،، وسایلایی که مامان جونی و بابا جونی زحمتش رو کشیده بودن و نا گفته نماند که خاله بارانتم تو انتخابشون نقش موثری داشته
جشن خوبی بود و تو کوچولوی دوس داشتنی مامان کلی با آهنگای اون شب تو شکم مامانی قر دادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی